ای خورشیدِ شهید!
هان، ای «معتصم»! باز در تاریکیِ کدام کوچه جنایت قدم میزنی که کاسه چشمانت را به دست گرفتهای و به خفاشان، خون تعارف میکنی؟
هان، ای «امُّ الفضل»!
دلت خانه شیطان!
دستهایت مارهایی نابکار!
چشمهایت لانه زنبورها!
ای از نسلِ خودکامگیِ عباسیان! ای دُختِ شیطان!
به کدامین جُرمِ ناکرده، قلبِ سخاوتِ زمین و آسمانها را با انگورِ زهرآلود، خاموش کردی؟!
«معتصم» ـ شیطان مجسم ـ تو را مسحور کدام وعده دست نیافتنی کرده است؟!
«ام الفضل»، ای دُخت شیطان!
شیطان شدن، عاقبتِ نحس توست. اگرچه در خانه نورانیترین بنده خدا و در سرایِ باب الحوائجِ دلها باشی.
آری: «عاقبت، گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود»
ای باب الحوائج، یا جواد الائمه! ای بهارِ نُهُم، تو را شهید کردند؛ در حالی که هنوز بیش از 25 گُل در باغِ عمرت شکوفا نشده بود.
آسمان، یتیمیاش را با ستارگانی از جنسِ خون میگرید.
زمین، بر مدارِ اندوه میچرخد و سیاره های درد، منظومهای از عزا را پدید میآورند.
ای خورشیدِ شهید! کدام فرشته است که اشکبارت نیست؟! کدام انسان؟ کدام جنگل؟! کدام کوهستان؟ کدام دشت؟ کدام دریا؟ کدام صحرا؟ کدام رودخانه؟ کدام پرنده؟ کدام آسمان و کدام کهکشان است که سوگوارت نباشد؟!
غـم آمـد و شـادی مـرا راند از من سیلابِ بزرگِ اشـک، افشانـد از من
دردِ تو چنان کاست ز جانم که فقط مُشتی پر و بال در قفس ماند از من
صفحات: 1· 2